چند دقیقه با کتاب «نیمه پنهان 25»/ 255

از شوق دیدن امام افتاد توی چاله!

وقتی آمدن امام حتمی شد و امام آمد، روی زمین نبود انگار. هلیکوپتر امام را که دید شال گردنش را از گردنش باز کرده بود و توی هوا می چرخاند. دوید طرف من بالای سرم را نشان می داد و داد می زد هلیکوپتر امامه.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب نیمه پنهان ماه 25، محمد آبنیکی به روایت همسر شهید است. این کتاب را که مهدیه داودی رکن آبادی بر اساس خاطرات زهرا آبنیکی فرد و با هدایت محمد قاسمی پور نوشته، انتشارات روایت فتح منتشر کرده است.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب است که ما را با شخصیت شهید محمد آبنیکی (زاده 15 اردیبهشت 1332 و شهادت 22 فروردین 1366) آشنا می کند.

شاید همه اش به خاطر کمی سن و سالم بود؛ نمی دانم اما می دانستم احساسم به آقا محمد فقط از وابستگی نبود می دانستم می خواهمش. می دانستم دوستش دارم. مطمئن بودم به حسم. به دلم. همه اش توی خانه منتظر می ماندم در را باز کند، بیاید تو. روزی که بله را گفتم فکر می کردم خورده ام به دیوار. فکر می کردم افتاده ام توی یک بن بست. توی یک راه بی سر و ته؛ اما نگاهم دیگر فرق کرده بود. وقتی می دیدمش وقتی از در می آمد تو انگار توی دلم یک چیزی می شکفت.

وقتی نبود نمی توانستم خانه بمانم. برایم سخت بود. خانه که می آمد اوضاع فرق می کرد. دوست نداشتم بروم بیرون. می خواستم بمانم خانه. بدون او هیچ جا نمی رفتم. از در که می آمد تو بیست سؤالی راه می انداخت؛ می گفت: خوش تیپم؟! موهام چی؟! خوبه ؟! خوش حالته؟... قبل از آمدنش به خانه، از همان پشت در موهایش را مرتب می کرد. بعد می آمد تو. موهایش صاف بود. حالت نمی گرفت. با یک باد زود می ریخت به هم. محمد همیشه دست به شانه بود. فوری مرتبشان می کرد.

گاهی می خواستم بایستم مسواک زدنش را تماشا کنم. وقت می گذاشت برایش. همیشه از راه نرسیده می رفت حمام. لباسهایش همیشه خوش بو بودند. بعد از نماز صبح نمی خوابید اصلا. می رفت ورزش می کرد. اغلب دوست داشتم بنشینم و کارهایش را تماشا کنم. توی محله، در و همسایه، دوست و آشنا همه از آقا محمد راضی بودند. ازش تعریف می کردند. دوستش داشتند.

یادم هست یکبار داشتیم می رفتیم خانه یکی از بستگان؛ دعوتمان کرده بودند. تاکسی گرفتیم. وسط راه آقا محمد عروس دایی اش را دید. بنده خدا، زن پا به ماه، کپسول گاز را گذاشته بود سر شانه اش و داشت می برد خانه. توی هوای بارانی. آقا محمد گفت خانم جان کمی صبر می کنی؟ بعدش پول تاکسی را حساب کرد و گفت پیاده شو، من یه کاری دارم؛... آقا محمد رفت کپسول را از عروس دایی اش گرفت.

با هم می ریم. تا دم خانه شان رفتیم. توی راه همه اش می گفت: من نمی دانم وجدان این مرد کجا رفته...؟! وقتی رسیدیم در خانه شان پسردایی آقا محمد آمد تعارفمان کرد خانه شان. آقا محمد دستش را گرفت آوردش کنار. یک چیزهایی بهش گفت. عصبانی بود از دست پسردایی اش.

دوست داشتم وقتی نماز می خواند پشت سرش نماز بخوانم، اما نمی شد. نمازهایش را توی مسجد می خواند. چه وقتی سر کارش بود، چه وقتی تهران بودیم چه وقتی می رفتیم آبنیک پیش پدر و مادرش. فرق نمی کرد.

آقا محمد وقتی کسی را دوست داشت بروز می داد. توی رفتارش توی حرفهایش. یادم می آید آن روزها جانش بود و جان امام. اسم امام که می آمد چشمهایش خیس می شد. چند وقتی بود همه می گفتند امام می آید، اما نیامده بود. نشده بود. محمد بی تابی می کرد؛ بی قراری می کرد. همه اش می رفت و می آمد و می گفت: پس چی شد؟! ... چی شده که امام نیومده؟!

وقتی آمدن امام حتمی شد و امام آمد، روی زمین نبود انگار. هلیکوپتر امام را که دید شال گردنش را از گردنش باز کرده بود و توی هوا می چرخاند. دوید طرف من بالای سرم را نشان می داد و داد می زد هلیکوپتر امامه. اصلا حواسش نبود. انگار جایی را نمی دید. همان روز پایش حسابی زخم و زیل شد، کلی خون ازش رفت؛ اما انگار نه انگار. می خندید. به زحمت خونریزی پایش را بند آوردیم. آخر همان موقع که می دوید طرف من افتاد توی یک چاله.

رفتار و کردارش برایم عجیب بود. بیشتر از صبری که می کرد تعجب می کردم. نرم حرف می زد؛ با من با مادرش با پدرش با بابا و مامان من...

نظرات

captcha